ما هر روز با دغدغههای بسیاری از خانه خارج میشویم و شب با کولهباری از آرزوهای تازهتر برمیگردیم. شاید عادت به گلایه کردن از سختیهای پیش رویمان هم داشته باشیم. اما بیایید یک لحظه به این فکر کنیم که یک اتفاق ساده که در عرض چند ثانیه رخ میدهد، میتواند همه آنچه را که بودهایم و داشتهایم تغییر دهد.
یک اتفاق که نه تنها شکل آرزوها، بلکه نوع غصههایمان را هم عوض میکنم. گزارش پیش رو چند روایت کوتاه از سرنوشت زن ۱۸ سالهای است که قطع نخاع شدنش در یک تصادف باعث میشود تمام داشتهها و خواستههایش از فرادی پس از آن روز شکل دیگری به خود بگیرد.
مریم حلمزاده ۵۰ سالگی را پشت سر گذاشته و مربی عروسکبافی در موسسه توانیابان شریف است. او در اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در یک حادثه رانندگی همسر و دختر خود را از دست میدهد، ۲۳ سال را روی تخت میماند و بعد از داماد شدن پسرش و با کمک و مشاوره دوستان و پس از آشنایی با موسسه توانیابان شریف، زندگی تازهای را شروع و حالا بیست سال است که حرکت با ویلچر را تجربه میکند.
او تجربههای سختی را پشت سر گذاشته و چهار بار تا یک قدمی مرگ رفته است، اما از آنجا که امید آخرین چیزی است که در انسان میمیرد، نه تنها با این اندوه جان فرسا مبارزه کرده، بلکه با تلاش و توکل توانست ادامه تحصیل بدهد مدرک دیپلمش را بگیرد، روسک بافی را بیاموزد و مربی هم بشود و شاگردان زیادی تربیت کند. او این روزها خودش را برای رفتن به کلاسهای کامپیوتر و آموزش گرافیک نیز آماده میکند.
یک روز دختر جوانی که او هم مثل من بر اثر تصادف قطع نخاع شده بود، تعریف میکرد که مادرم از من پرسیده بزرگترین آرزوی زندگیات چیست؟ من هم جواب دادم دلم میخواهد یک روز که برای اجابت مزاج وارد دستشویی میشوم، راحت بنشینم و درد نکشم.
شاید برایتان عجیب باشد که این میتواند آرزوی یک دختر جوان تحصیل کرده امروزی باشد؛ اما حقیقت است. این را گفتم که بدانید چقدر یک اتفاق میتواند همه چیز را در شما تغییر دهد. این را هیچ انسان سالمی نمیتواند درک کند. نگاه شمایی که روی دوپایتان ایستادهاید با مایی که روی این ویلچر نشستهایم به زندگی تا این اندازه متفاوت است.
ما هم یک روز مثل شما بودیم با آرزوهایی مشابه. بدیِ اتفاق این است که همه گمان میکنند برای دیگران رخ میدهد و آنها همیشه همانی که هستند باقی میمانند. من هم هرگز گمانش را نمیبردم یک روز صبح همه چیز در زندگیام با فاصله چند دقیقه زیر و رو شود، اما فکر میکنم خدا از آنجا که میدانست باید سالهای زیادی را با اندوههای فراوانی سر کنم، خواست تا همه چیز را زودتر از دیگر هم سن و سالهایم تجربه کنم.
همین بود که در دوره راهنمایی ازدواج کردم و تا ۱۸ سالگی دو بار لذت مادر شدن را چشیدم. زندگی خوب و آرزوهای رنگارنگ زیادی داشتم، اما یک روز همه آنها در عرض چند ثانیه تغییر کرد.
سال ۵۹ بود. ما در فریمان زندگی میکردیم. همه چیز از دلشورههای گاه و بیگاه من شروع شد. شبها نمیتوانستم بخوابم و مدام دلواپس بودم. آن روزها پسرم چهار ساله و دخترم ۶ ماهه بود. یک روز صبح همسرم که چند روز قبل برایم از یک روانپزشک در مشهد وقت گرفته بود، خواست تا مایحتاج سفری چند روزه را برداریم و به خانه مادرم که در رضاشهر زندگی میکردند برویم.
خیلی سریع حرکت کردیم و ظهر نشده به مقصد رسیدیم. همسرم، من و دو فرزندمان را دم در خانه پیاده کرد و برای انجام کاری رفت. درست خاطرم هست پیش از صرف ناهار بود که تماس گرفت و گفت: «باید هر چه سریع برگردیم فریمان. قرار است برایمان مهمان بیاید.
ناهار مهمانمان را که دادیم دوباره برمیگردیم.» آنقدر عجله داشت که وقتی پرسیدم چه کسی قرار است بیاید جوابی نداد. مادرم قابلمه غذای ظهرشان را داد دستم و گفت: «با همسرت برو. من دوباره ناهار درست میکنم و منتظرتان میمانم.» با عجله حرکت کردیم.
به نیمه راه نرسیده بودیم که آن اتفاق لعنتی رخ داد. ماشینی که از لاین روبرو میآمد باعث انحراف مسیر خودروی ما شد و از آنجا که سرعت همسرم زیاد بود زدیم به خاکی و برای چند دقیقه همه چیز دور سرم چرخید.
با صدای گریههای پسرم به خودم آمدم. چندبار چشمهایم را باز و بسته کردم تا بفهمد زندهام و آرام شود. دخترم توی بغلم داشت جان میداد. این را با چشم خودم دیدم، اما کاری از دستم بر نمیآمد. یعنی اصلا قدرت حرکت نداشتم. شوهرم را هم دیدم، از ماشین بیرون افتاده بود. گمان میکردم بیهوش است.
دوباره از حال رفتم و نمیدانم چقدر زمان گذشت که با صدای چند رهگذر به هوش آمدم. صدای زنی توی گوشم زنگ میخورد که دختر بچه دارد جان میدهد. شنیدم مردی در جوابش گفت: «فقط دعا کنید مادرش زنده بماند.» هیچ کلمهای قادر نیست حال آن روز مرا به تصویر بکشد.
اتفاق، افتاده و زندگیام شبیه شهری بود که بعد از زلزله ویران شده است. شاید باورتان نشود من هنوز پس از گذشت این همه سال نمیدانم آن مهمانی که شوهرم تا این همه برای دیدارش عجله داشت چه کسی بود!
بار سومی که چشم باز کردم توی بیمارستان بودم. هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است تنها مطمئن بودم که دخترم دیگر زنده نیست. ۴۰ روز بعد از آن حادثه فهمیدم، همسرم هم همان لحظه از دنیا رفته بود. در تمام این مدت خانوادهام میگفتند، او را برای معالجه به تهران منتقل کردهاند.
بعدها خیلی چیزهای دیگر هم فهمیدم. اینکه چرا مادرم و فامیل هر وقت به عیادتم میآمدند حرف زیادی نمیزدند. آنها آنقدر توی مجلس عزا گریه کرده بودند که صدایشان گرفته بود، اما سرماخوردگی را بهانه میکردند. با لباسهای آبی و زرد میآمدند و برایم این نوع لباس پوشیدنشان هم عجیب بود.
بندههای خدا ناچار میشدند ساعات ملاقات کمی زودتر بیایند و لباسهای سیاهشان را با روپوش فرم خدماتیها عوض کنند به این خیال که من متوجه چیزی نشوم. عجیبتر از همه پسرم بود که هرگز حرفی نمیزد. لبخندش همیشه روی لبش بود و مدام به من امید میداد.
حتی یکبار که بعد از چند روز آوردنش، وقتی پرسیدم کجا بودی؟ گفت: «رفته بودم تهران ملاقات بابایی». دوباره پرسیدم حالش چطور بود؟ جواب داد که «خوب است تنها ریش درآورده و موهایش هم بلند شده است». هنوز هم برایم جالب است که چطور یک بچه تا این اندازه میتواند باهوش و خوددار باشد.
۴۰ روز گذشته بود. یک روز که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم، مادرم از در وارد شد. از آنجا که چشمهایم بسته بود گمانشان برد که خوابم و شروع کردند به حرف زدن. یکی از اقوام توی صحبتهایش به مراسم عزای همسرم اشاره کرد.
تازه آنجا بود که فهمیدم شوهرم از دنیا رفته است. آن لحظه نتوانستم گریه کنم. توی شوک شدیدی بودم. شب که اتاق خلوت شد، زدم زیر گریه. پرستارها برای دلداریام آمدند. اما چه حرفی میتوانست تسکین درد من باشد؟ تحمل این داغ را نداشتم.
همین که میدانستم سرنوشتم برای همیشه با تختهای سفید بیمارستانی گره خورده کافی بود. دکترهای بسیاری میآمدند و میرفتند. نخاع قطع نشده بودم، اما بین مفصلهایی که جابه جاشده بودند دچار فشردگی شده بود و این توی آن دوران که علم پزشکی چندان پیشرفت نکرده بود، درد کمی نبود.
خاطرم هست دکتر طوسیوند هم آن دوران به دیدنم آمدند و قول معالجه داد، اما هربار اتفاقی افتاد و نشد که درمانم در خارج از کشور ادامه پیدا کند.
شب عروسی پسرم بعد از آن همه رنج بهترین اتفاقی بوده که تا به حال داشتهام
دردهای زیادی داشتم، اما دیگر برای زنده ماندن تلاشی نمیکردم. دکترها هم امیدی به ماندنم نداشتند. چند ماهی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز پسرم به دیدنم آمد و گفت: «خوب اگر میخواهی بمیری بمیر، فقط بگو من چکار کنم؟» این جملهاش خیلی برایم عذاب آور بود.
تصمیم گرفتم برای زندگی او هم که شده مبارزه کنم. با خودم گفتم تو که قرار است بمیری، پس تا آن روز تحمل کن و اجازه بده او هم خودش را برای مرگ همه خانوادهاش آماده کند. بعد از آن بود که معالجاتم را رها کردم و به خانه برگشتم تا پسرم را بزرگ کنم.
از آن به بعد دیگر به خودم فکر نکردم و ۲۳ سال را روی یک تخت زندگی کردم و همه دنیایم در این مدت پسرم بود که باید زندگی میکرد. روی یک تخت به صورت خوابیده به او درس میدادم، دیکته میگفتم و از دوستانش در مدرسه میپرسیدم. اینها تنها چند جمله کوتاه است.
کلمهی نیست که بتواند دلتنگیهای مرا برساند و از حسرتهایم بگوید؛ از زخم بسترها، دردها و رنجهایی که تا هنوز ادامه دارند. چند سال پیش بعد از اینکه پسرم ازدواج کرد تازه متوجه تنهاییام شدم. نمیدانستم حالا باید باقی عمر را با کدام امید ادامه دهم. همین شد که با اصرار یکی از دوستان به موسسه توانیابان معرفی شدم.
آنجا وقتی متوجه شدند که عروسک بافی بلدم، دعوتم کردند تا این را به دانشآموزان آنجا هم آموزش بدهم. حالا چند سال است که دنیایم رنگ و روی دیگری گرفته است. با افرادی آشنا شدم که دردها و رنجهای مشترک بسیاری داریم. زخمها و حسرتهای فراوان.
- عروسک سازی را چطور آموختید؟
از ابتدا چیزهایی بلد بودم، اما سالهایی که روی تخت بودم توانستم با کمک کتابهای آموزشی دامنه دانستههایم را افزایش دهم.
- نمایشگاهی هم از کارهایتان برگزار کردهاید؟
بله، با بچههای موسسه چند نمایشگاه برگزار کردهایم که با استقبال خوبی هم مواجه شد. آخرین نمایشگاهم در دبیرستان مصلینژاد بود.
- با وضعیتی که دارید، بافت هر عروسک چقدر زمان میبرد؟
گاهی یک هفته، گاهی هم تا یک ماه طول میکشد. بستگی به وضع جسمانیام دارد، چون دستهایم هر چند ثانیه بیحس میشود.
- با این عروسکها چه میکنید؟
اکثر آنها را هدیه میدهم. مثلا تا به حال نشده به مجلس یا جشن تولدی دعوت بشوم و برای خرید کادو هزینه کنم. همیشه سعی میکنم عروسکهایی را که بافتهام به دیگران هدیه دهم.
گاهی یک هفته، گاهی هم تا یک ماه طول میکشد. بستگی به وضع جسمانیام دارد چون دستهایم هر چند ثانیه بیحس میشود.
- چه شد که ادامه تحصیل دادید؟
من تمام آن سالهایی را که روی تخت بودم قدم به قدم و سال به سال در کنار پسرم درس خواندم؛ یعنی کار دیگری از من ساخته نبود. با او که تمرین میکردم کتابها برای خودم هم مرور میشد. همین شد که ادامه تحصیل دادم و دیپلم گرفتم.
- چرا معالجاتتان را ادامه ندادید؟
آن سالها علم پزشکی چندان پیشرفت نکرده بود، پزشکی در تهران گفت که مرا عمل میکند، اما باید بدنم ۶ ماه در گچ باقی بماند. آن روزها وقتی به پسرم فکر میکردم و اینکه نمیتواند بیشتر از این از مادرش دور بماند تصمیم گرفتم معالجات را ترک کنم، البته هیچ دکتری به من قول بهبودی را نداد.
- چند ماه در بیمارستان بستری بودید؟
سه ماه کامل. بعد به خانه برگشتم، اما سالهای اول به خاطر دردهای شدیدی که داشتم به اصطلاح یک پایم در بیمارستان بود، یک پایم در خانه.
- چطور ۲۳ سال زندگی روی تخت را تحمل کردید؟
بعد از آن حادثه از همه چیز دل بریدم. حتی برای خودم زنده نبودم. تلاش کردم نفس بکشم تا بتوانم پسرم را در کنار خودم نگه دارم و بزرگ کنم. ببینید الان اوایل مدرسههاست. من هم پیش از اینکه سلامتیام را از دست بدهم آرزو داشتم خودم دست پسرم را بگیرم و به مدرسه ببرم. برایش از بازار کتاب و دفتر بخرم. کتابهایش را جلد کنم، اما این خواستنهای کوچک بعدها تبدیل به یک حسرت بزرگ شد.
- هرگز به منزلتان در فریمان برگشتید؟ آن روز چه احساسی داشتید؟
من از ۲۰ اردیبهشت سال ۵۹ که آن خانه را ترک کردم دیگر به آنجا برنگشتم. آن خانه با همه وسایل و خاطراتی که در آن بود، پوسید و از بین رفت. منزلمان را سالها بعد فروختند و وسایلش را دور ریختند. حتی آلبومهای عکسی که داشتم دیگر وجود ندارند، چون اقوام و آشنایان نزدیک که گمان میکردند زنده نمیمانم، به مرور عکسها را برای یادگاری از آن خانه خارج کردند.
- از دردها و مشکلاتتان بگویید؟
زخم بستر و عفونتهای حاصل از آن خیلی سخت است. چهار بار تا یک قدمی مرگ رفتم و برگشتم. حالا هم دستهایم حس ندارند. من ۲۳ سال روی یک تخت بودم و بعد از ازداج پسرم تصمیم گرفتم مستقل شوم. بعد از آشنایی با مرکز توانیابان و خرید ویلچر برقی، به مرور یاد گرفتم کمی از کارهای شخصیام را انجام دهم.
- در تمام این سالها چه کسی از شما مراقبت میکرد؟
خانوادهام. مادرم و خواهرم بیشتر از همه زحمت مرا کشیدند. البته پدرم تا روزی که زنده بود، حمایتم کرد. من او را هم در حادثه تصادفی که در جاده فریمان اتفاق افتاد از دست دادم.
- با دلتنگیهایتان در این دوران چه میکردید؟
(اشک میریزد) در تنهایی گریه میکردم. کاری جز این از دستم بر نمیآمد.
- به نظر میرسد بخش زیادی از روزهای زندگیتان سخت بوده، اما از شیرینترین اتفاقی که در این سالها برایتان رقم خورده بگویید؟
تعبیر ما و افرادی که سلامت جسمی دارند از شیرینی و خوشی متفاوت است، اما شب عروسی پسرم بعد از آن همه رنج بهترین اتفاقی بوده که تا به حال داشتهام.
- از آن ۲۳ سال بگویید؟
یک لحظه به این فکر کنید که اگر شما را چند ساعت به زور روی یک صندلی ببندند چه حالی پیدا میکنید؟ چطور میخواهید من ۲۳ سال زندگی به این شیوه را برایتان تعریف کنم، وقتی مثل یک تکه گوشت افتادهاید و علاوه بر دردهایی که دارید باید شرمنده زحمتی باشید که روی دوش دیگران انداخته است.
- حال و هوای پسرتان با دیدن وضعیت شما چطور بود؟
یادم هست یک روز که «سپتیسمی» (بیماری عفونی خونی) شده بودم بعد از مدتی پرستاری برای پانسمان زخمهایم به خانه میآمد. یک روز دیدم پسرم به او میگوید: «من هر صبح که میخواهم از خانه بیرون بروم اول به پتوی مادرم نگاه میکنم اگر ببینم پتو بالا و پایین میشود میفهمم زنده است و نفس میکشد هر ظهر هم که از مدرسه بر میگردم تمام طول راه از امام رضا (ع) میخواهم وقتی میرسم مادرم هنوز زنده باشد.»
- نگاه اطرافیان چطور بود؟
همیشه کمکم میکردند. اما روزهایی هم وجود دارد که آدم از همه چیز کلافه میشود و احساس میکند سربار دیگران است.
- این احساس به شما هم دست داده است؟
قطعا بله. مثلا یادم هست یکبار عروسی یکی از اقوام بود. مرا هم با خودشان بردند، اما شب هنگام برگشتند شوق دنبال کردن ماشین عروس باعث شد که مرا جا بگذارند. بعد از پایان مراسم آن شب من و مادر عروس تنها ماندیم. او به خاطر جدایی از دخترش گریه میکرد و من برای تقدیر خودم.
- رفتاردنیای بیرون بعد از این اتفاق با شما چطور بود؟
مردم خوب هستند، اما مشکلاتی هست که تنها یک ویلچر نشین درک میکند. مناسبسازی نشدن خیابانها خیلی وقتها باعث دردسر در رفت و آمدم شده. شاید باور نکنید من برای بالا رفتن از یک ارتفاع چند سانتیمتری تمام بدنم درد میکند، همیشه دغدغه خیابانها و پارک نامناسب ماشینها را دارم و اینها تمامی ندارد.
- برای حرف آخر چه چیزی میگویید؟
از همه اعضای خانواده که در تمام این مدت هوایم را داشتند تشکر میکنم و از هر کسی که ماجرای مرا میخواند میخواهم قدر داشتههایشان را بدانند گاهی یک حادثه باعث میشود چیزهایی را که داشتهاید و هرگز به چشم تان نمیآمده برایتان تبدیل به یک حسرت بزرگ شود.
*این گزارش پنجشنبه، ۹ مهر ۹۴ در شماره ۱۶۴ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است